مادرم كولي

مسعود عالي محمودي

هيچ وقت اتفاق نيافتاده بود كه برگردم عقب و خاطراتم را مرور كــــنم زيـــرا بكـلي از ياد برده ام شان. از وقتي به اين شهر پناه آورده ام خودم را هم گم كرده ام و بي اختيار در قالب كسي ديــــــــگر كه نمي دانم كيست و هيچگونه شناختي از آن ندارم فرورفته و زندگي مي كنم. نمي خواهم از بدبختي هايم سخني بر زبان بيـاورم زيرا اين حرفها ريالي نمي ارزد اما زندگي تنها مسبب دوري از اين واقعيتهاست، واقعيتهايي كه براي هميشه فراموششان كرده ام و نيازي به تكرار آنها ندارم زيرا مي خواهم ساده و بي دغدغه زندگي كنم و همينطور ساده و بي مقاومت بميـــــــرم. شايد هم روزي بي سروصدا كلك خودم را كندم!… سالهاست كه وجود هيچ چيز در زندگي مرا مسرور و خوشحال نكرده اســــت و مي دانم از اين به بــعد هم نمي كند. براي من فرقـــي نمي كند اين راهيست كه به اختيار پيــشه خود كرده ام. نمي دانم چرا، اما اينطور راحتترم، فكر مي كنم اين يك نوع گريز از حقايق پوچي است كه رجوع به آنها فقط اتلاف وقت است و واقعاً ارزشي هم ندارد… اما وجود زني كولي كه تنها لحظه اي مانند شبح از كنارم گذشت و رفت ساعتهاست كه فكر مرا بطرز مسخره اي در هم ماليده است بطوريكه گاهي ناخواسته بياد چيزهاي نداشته ام مي افتم و طالب مي شوم كه براي خودم ذره اي دل بسوزانم و قطره اي اشك بريزم، اما بعد فكرش را كه مي كنم مي بينم كه خيال پوچي است. آخر داشتن يا نداشتن اين چيزها چه تاثيري در من مي تواند داشته باشد. من هميشه سعي كرده ام كه خودم را در زمره مردگان جاي بدهم بنابراين ديگر نيازي نيست به فكر دنيا و آدمهايش باشم، حتي به فكر خودم و آنچه هستم! حتي تصور اين مــــسائل هم مرا ديــــوانه مي كنـــــد. خوب ديگر چه مي شود كرد، من همينم كه هستم! آدمي كه براي هيچ چيز اين دنيا اهميتي قائل نيست و خود را جزء مردگان مي پندارد زنده ايست كه مرگ اختياري پيشه كرده و مي خواهد خاموش و بي جنجال زندگي كند يا در حقيقت زنده بگور شود. اما حالا ميان اينهمه اتفاقي كه براي من افتاده و به سادگي از كنار آنها گذشته ام وجود زني كولي كه حتي تصويري فرضي هم از او در ذهنم نيست فكر مرا در گاري گذاشته و به اصرار به سمت خود هل مي دهد. اين اولين بار اســـت كه يـك مــوضوع پيش پاافتاده و كوچك ذهن مرا اينقدر در هم مي ريزد آنقدر كه از كلافگي مثل بمبي انتظار يك جرقه را مي كشم.
شايد بهتر باشد كه پيش بروم و با اين وضع كنار بيايم، بايد بيرون كمي قدم بزنم تا اين افكار مسخره از سرم دور شوند و بشود يك خواب راحت كرد چون اگر با اين وضع پيش بروم فردا صبح حتمـــــاً از سرويس اداره بازمي مانم…
لباسهايم را مي پوشم و مثل هميشه جلوي آيينه قدي كه به ديوار فرسوده اتاقم كوبيده ام مي روم احتياجي به شانه كردن موهايم نيست با اين حال فقط دستي ميانشان مي كشم و به سرعت از خانه خارج مي شوم. هوا تاريك و مه آلود است اما نه آنقدر كه چشم چشم را نبيند همين به قوت پاهايم مي افزايد تا از خانه دور شوم و هر چه زودتر از دست اين افـــكار كسل كننده راحت شوم. سوز سردي مي وزد شال گردن سفيدم را دور صورتم پيچانده و دست در جــيبهاي باراني ام مي كنم. از سرماي نسبتاً شديد قوزكرده راه مي روم، بطوريكه سايه ام روي زمين به شكل مضحكي جولان مي دهد، به سنگ كوچك جلوي پايــم از بي حوصلگي تيپا مي زنم. مغازه فقيرانه اي هنوز باز است براي اينكه دوباره درگير اوهام نشوم بطرف مغازه ميروم، يك پيرمرد پلاسيده روبروي يك علاءالدين رنگ و رو رفته نشسته و لنگهايش را بالا برده تا گرمشان كند مبادا از سرما خون در رگهاي كبود شاخه به شاخه اش بماسد سيگار مي گيرم و بعد از روشن كردن آن، بي اهميت مغازه را ترك مي كنم و راهي خانه مي شوم. بين راه كنار يك ديوار آجري متـــــوجه زني مي شوم كه وقتي مي آمدم نديده بودمش. زني لاغراندام كه چادر مندرسي بر سر دارد و در حاليكه پشتش به من و رويش به ديوار است مشغول خوردن چيزيست حس كنجكاوي به طرف او مي راندم زن با شنيدن صداي من برمي گردد و به من خيره مي شود، براي لحظه اي شوكه مي شوم، سيگار ناتمام از دستم رها شده بر زمـــــين مي افتد.
آيا درست مي بينم؟ خودش است، همان زن كولي كه امروز ديده بودمش همان زني كه فكر مرا ساعتها به خود واداشته بود. حس غريبي دارم پاهايم براي رفتن و دور شدن قرص نيست. نه اينكه او را مي شناسم يا از ديدنش وحشت دارم، نه! فقط… خودم هم نمي دانم چه اتفاقي برايم افتاده، بكلي گيج و سردرگم شده ام. قـصد رفتن مي كنم كه كه زن كولي بشقاب ناتمام غذايش را جلويـم دراز مي كند و مي گويد:« تعل يوما… تعل»
اين جمله را قبلاً نشنيده ام؟ چقدر اين صدا برايم آشناست! چهره اش، نگاههاي پر از درد و رنجش و بوي عرق مست كننده و تندي كه از او مي آيد. هنوز دستش راـ با آن انگشتهاي لاغر و ضعيفش كه اشكال غريبي رويشان خالكوبي شده ـ جلوي من دراز كرده و با صورتي لاغر و پر از همان اشكال عجيب و غريب و اساطيري به من خيره شده، يحتمل فكر مي كند من هم مثل خودش گرسنه و درمانده ام يا شايد دليل ديگري دارد كه از آن بي خبرم، اما هر چه هست ديگر نمي توانم تحمل كنم. پاهايم را به حركت درمي آورم و با گامهاي بلند از آنجا دور مي شوم، اما تصوير اين زن كولي مدام پيش رويم است و بي اختيار چيزي كه معـني اش را نمي دانم تكرار مي كنم:«يوما…يوما…»
حال عجيبـــــي دارم اصلاً نمي دانم چطور آمدم كه به اين زودي به خانه رسيدم. ناخواسته جلوي آيينه مي روم چيزي كه بهت آور است تركهاي بيشماريست كه ـ شايد از قبل ـ در آيينه اند. صورتم در آيينه پاره پاره و منقسم شده است، جلوي اين آيينه ده ها چشم دارم كه هيچكدامشان متعلق به من نيست. چشمهاي ميشي رنگ كه به حالت هشدار، ترس، درد و هزار چيز زجر آور ديگر رك شده و به من خيره شده اند تصوير چندين لب زنانه در آيينه كه زير آنها پر از اشكال عجيب و اساطيري خالكوبي شده است هم نمي تواند از آن من باشند…
در گوشه آيينه تصوير يك تكه از چشم عجيب من است و تكه ديگرش را يك قاب عكس كهنه پر كرده است از سر كنجكاوي عكس توي قــــاب را برانداز مي كنم؛ تصوير يك مرد ميانسال چاق، سيه چرده با نيشخند ماسيده روي لبش كه به من زل زده… چقدر از او متنفرم! سمت چپ تصوير، گويي دست پسر بچه اي در دست مرد است ولي خود پسربچه همراه دنباله عكس سوخته است و يك چيز ديگر؛ چيزي مثل يك دست روي شانه هاي مرد؛ دقـــيقتر كه مي شوم دست با پارچه اي سياه ـ شايد چادر ـ تا مچ پوشيده شده و دنباله دست با بقيه عكس سوخته، روي انگشتهاي دست اشكالي عجيب و غريب خالكوبي شده است… غير قابل باور است… درست مي بينم؟… برمي گردم تا از نزديك عكس روي ديوار را ببينم اما عكسي روي ديوار نيست! مي ترسم يا از شدت سرماست كه احساس رخوت و لرزش مي كنم… آيا اينهمه يك خواب نيست يا اوهامي پوچ…؟ آيا من اينهمه وقت خواب نمي بينم؟ آيا دنياي درون آيينه، يك كابوس مسخره نيست؟… به سرعت نگاهم را به آيينه مي دوزم؛ چهره زني كولي با صورتي لاغر و گونه هايي فرورفته و پر از نقوش عجيب و اساطيري در آيينه افتاده و به من خيره شده است تصوير در آيينه شكسته تكه پاره و بخش بخش است اما بخوبي قابل تشخيص است. در نگاهش چيزيست كه آن را نمي دانم و نمي فهمم. بدنم داغ شده و قدرت هرگونه عكس العملي از من سلب شده… كم كم باورم مي شود كه اين اتفاق عجيب، يك اوهام و شايد يك كابوس وحشتناك است. بدنم خيس عرق است بوي عرق تنم در فضاي اتاق پيچيده، بوي عرق مست كننده و تندي كه از بدن من تراوش مي كند زنانه و آشناست اصلاً گيج شده ام، اين اتفاقات عجيب و غريب دارد مرا ديوانه مي كند. از ترس چشمهايم را مي بنـــدم دلم مي خواهد وقتي آنــها را باز مي كنم همه چيز مثل اول شده باشد مي خواهم بازشان كنم اما مي ترسم، مي ترسم دوباره همان زن كولي را در آيينه ببينم. وقتي آنها را با ترديد مي گشايم چـشمهايم رك تر از قبل بروي مردي كه دشداشه بر تن دارد و موزيانه بر من لبخند مي زند باز مي شود هنوز دست خالكوبي زني روي شانه اش است و دست كودكي در دست فشرده اش. نه! اينبار بايد باور كنم كه دارد اتفاقاتي مي افتد شايد دچار ماليخوليا شده ام دچار يك اوهام سرسام آور، بايد هرچه زودتر خودم را از شر اين آيينه خلاص كنم و به يك طرفي فرار كنم، هر كجا كه مي خواهد باشد هر جايي بجز اينجا… بطرف درب مي دوم صداهاي عجيب و غريب در گوشم زنگ مي زنند صداي گر گرفتن آتش، جيغ هاي بنفش، جيغ هاي پسر بچه اي كه مادرش را به عربي صــــــدا مي زند:«يوما…يوما…»
با عجله درب كوچه را بــــاز مي كنم، يك زن كولي جلوي رويم سبز مي شود همان زن… سرم گيج مي رود، سراسيمه به اتاق برمي گردم و ناخواسته باز روبروي آيينه مي ايستم…
جيغ پسر بچه اي مرا به خود مي آورد مدام فرياد مي زند و به عربي تكرار مي كند: «يوما…يوما…»

هنـــوز از خانه چندان دور نشده ام. عده اي خسته و بيمار طول جـاده را طي مي كنند
عده اي مردهاي دشداشه پوش و زنهايي قبا بر سر با چهره هاي كباب شده و سياه با صورت هاي منقش به صور عجيب… روبرويم خــانه هايي آتش گرفته اند خانه من هم،… شعله هاي آتش زبانه مي كشد و قبل از اينكه در مقام عكس العملي برآيم خانه ام را ويران مي كند با عجـله بسوي خانه سوخته مي دوم از ديوار روبرويم قاب عكسي بر زمين مي افتد كه در حال سوختن و گر گرفتن است تصوير زني كولي كه دستش را روي شانه مردي چاق با موهاي فر انــــداخته و ميان آنها پسربچه اي دست در دست مرد دارد… تا مي آيم به خود بيايم قسمت اعظم عكس مي سوزد تنها مرد دشداشه پوش مي ماند
و دو دست يكي بر شانه اش و ديگري در دست چپش…
ديدن پسر بچه مرا بياد چيزي مي اندازد كه از ذهنم دور است برمي گردم و به پسر بچه اي كه مدام جيغ مي كشـــد خيره مي شوم باور نمي كنم چقدر شبيه پسربچه توي قاب عكس سوخته است! آنجا پر است از زنهايي كه جيغ مي كشند و مردهايي دشداشه پوش كه پا به فرار مي گذارند. خانه ها پر از آتش و آسمان پر از دود غليظ است و مغز من انباشته از جيغها و فريادها و صداي تركيدن بمب و هواپيما و موشــــــك… نمي دانم چه بلايي دارد سرم مي آيد. نمي دانم كجا هستم. اطرافم آتش زبانه مي كشد و مردها و زنها در حال فرارند و من گيج و سر در گم ميان آنها ايستاده ام حس مي كنم ميان آنها گم شده ام چقـــــــدر مي ترسم؟ يك ترس كودكانه… بي اختيار فريـــــــــــــاد مي زنم:«يوما…يوما…» زني كولي بسوي من مي دود اما مردي چاق و دشداشه پوش با موهاي فر و مجعد در حاليكه از ترس خيس عرق شده است دست زن كولي را مي گيرد و آنرا بسمت خود مي كشد و مدام به عربي فرياد مي زند:
«بيا بريم ولش كن» … من از ترس درست مثل همان پسربچه مدام جيغ مي كشم زن كولي هم فرياد مي كشد و براي من بي تابي مي كند و دستهاي خالكوبي اش را بسوي من دراز مي كند…
شقيقه ام تير مي كشد، حالت تهوع دارم و سرم گيـــــــج مي رود…
آسمان روشن شده و پرتو هاي نور آفتاب از لابلاي پرده اتاقم روي صورتم مي نشيند به يكباره به خود مي آيم، بدنم خيس عرق و دهانم از تشنگي خشك شده است همه چيز مثل اول شده است همه چيز جز… به سرعت در جستجوي آن زن كولي به سوي آيينه تركخورده مي روم… او رفته و قاب چشمهاي ميشي اش را در نگاه من كه به آيينه شقه شقه شده دوخته شده براي هميشه
جاگذاشته است...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30668< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي